سالگرد جدایی

ساخت وبلاگ

چقدر این ی ماه عذاب اور سخت و دیر و تلخ می گذره

از همون اخر اردیبهشت که دیدمت تا ۲۷ خرداد 

هر روز هر روز هر روز هر دقیقه اشوبم 

.

شب ۲۶ ام بود 

چقدر حالم بد بود قلبم داشت از جاش کنده می شد تمام وجودم انگار ی چیزی کم داشت 

بغض گلوم رو فشار می داد و چشمام حلقه ای اشکی داشت که به خاطر پسرم جاری نمی شد 

 اونقدر حالم بد بود که ی بار دیگه می خواستم واست بنویسم  تا بخونی احساسمو 

چقدر دلم می خواست بنویسم واست یا حداقل واسه خودم 

اما گفتم اگه بنویسم حتما واست می فرستم 

چه فایده داره تو منو فراموش کردی من تموم شدم واسه تو 

۱۰ سال ی عشق دو طرفه رو تجربه کردم و ۴ ساله ی عشق یک طرفه رو چقدر دومی کشنده تره و تلخ تر

یادته وقتی پرسیدی چه حسی داری گفتم سخته اما شیرینه  و تو هم تایید کردی

اما الان تلخه و سخته  هر روزش عذابه 

اگه با رفتنم همه چیز حل می شد دلم می خواست از خدا بخوام ببرم اما روح همیشه با ادمه این جسمه که می میره

چند وقت پیش ی کتاب خونده بودم  از شمس تبریزی که با نگاه کردن ب طبیعت اروم می گرفت 

نماز ارومم نکرد  همش بغض گلومو فشار می داد اینکه ۱۲ سال پیش این موقع با حلقه ای که واسه تو خریده بودم خوابیده بودم 

دیوونم می کرد جسمم رو نابود می کرد 

رفتم تو حیاط فقط ب درختای خونه نگاه کردم کم کم همه چیز تو اون تاریکی داشت شکل پیدا می کرد  

با خدای خودم حرف زدم و بهش اعتماد کردم و چیزی ننوشتم  تماسی نگرفتم 

ی دفعه خونه رو دیدم چیزی که  همیشه جلو چشامه  اما بهش توجه نکرده بودم ی خونه  با سه تا پنجره با چراغ های روشن با صدای تی وی و بهم خودن چند تا ظرف 

همه چی به ظاهر عالیه ی خونه گرم و عالی 

اما عشق توش نیست خالیه خالی 

اگه این خونه منو و تو بود من چطور می تونستم از این دنیا دل بکنم 

چرا هیچی سرجاش نیست

تو اون تاریکی و سکوت 

موندم موندم و اسمون  و درختا رو و ابرها رو نگاه کردم خاطرات تو ذهنم مرور می شد 

کمی اروم شدم رفتم خونه و با بی حوصلگی خوابیدم 

و فردا  صبح

خیلی ارومتر بودم 

صبحی که سالگرد اون دعواها و بحث ها بود و من با چه حقارتی به خونه برگشتم و تو چه خودخواهانه  منو ترک کردی و خرد کردی 

کسی که همه کسش بودم منو مثل ی موجود بی ارزش رها کرد و رفت  و من موندم ی جسم بی روح

 و من موندم و بعد ۱۲ سال ب یاد اون روز می نویسم و تویی که بعد ۱۲ سال  بی من  بی خودت 

تو خودت رو فراموش کردی تو اون کسی نیستی که من شناختمت ی نقاب به بزرگی زندگیت رو صورتت کشیدی و روحت  و رویاهاتو پنهان کردی 

و خودت رو اسیر روزمرگیت کردی و شاید بخندی و لذت ببری اما عمیق و درونی نیس خودت نیستی 

تو همیشه پیش من خودت بودی  حرفهای زدی و رازهای گفتی که من و خدا فقط خبر داریم 

فرق منو و تو اینه که تو خودت رو فراموش کردی 

من نتونستم و نخواستم خودم و رویاهام رو فراموش کنم 

.من می خوام خودم باشم  تا اینکه خودم رو انکار کنم

.

حالا بعد دو روز که گذشته  می نویسم تو این روزا ۱۲ سال پیش من فقط گریه نی کردم تو همون اتاقی که تو دوشب خوابیده بودی و ی هفته هیچی نخوردم نمی تونستم فقط اشک بود اشک اصلا از اون ی هفته هیچی یادم نمیاد 

فقط یادمه وقتی اومدم بیرون از اتاق ده کیلو کم کرده بودم 

رفتم نوشته های قبلیت رو خوندم چقدر فراز و فرود داشتی تو لین ۱۲ سال هر جا تنها شدی اوندی از دوست داشتن گفتی هر وقت سرت گرم بوده منو بیاد اوردی 

من دوستت دارم اما نه کسی رو که نقاب داره همون کسی رو دوست دارم که ی ماه به خاطر من غربت رو تحمل کرد و سخای به جون خرید  . به خاطر تولد ۲۰۰۰ کیلونتر راه رو می اومد و از پس اندازش هدیه می خرید 

اگه بغض می کنم و این کشنده ترین عذاب رو تحمل می کنم به خاطر اون عشق پاک بود 

نه به خاطر خرد کردن و تحقیر من 

که الان تو فقط ی تصویر خشنه کسی که دید من دارم نابود میشم اما رفت تا به خودش برسه و دوست داشتنی نیست

سالگرد...
ما را در سایت سالگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeislike2 بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:55